هانیههانیه، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

شازده کوچولو های خاله

هاني خرابكار!

ديروز مامانم و ريحانه رفتن مهموني و هاني رو آوردن خونه ي ما تا من تنها نباشم! چشمتون روز بد نبينه! هاني خانم وقتي فهميد مامانش قراره بدون اون بره شروع كرد به جيغ كشيدن كه من هم مي خوام بيام و تقريبا يك ساعت توي بغل من بود و يك سره جيغ مي زد من هم هر چي سعي كردم با انواع و اقسام اسباب بازي ها ساكتش كنم نشد كه نشد تا بالاخره هاني كه نفسش بند اومده بود با 7،8 نوع لگو كه همش رو تو اتاق من ريخت بيرون!ساكت شد. چند دقيقه بعد مامانش زنگ زد كه احوال هاني رو بپرسه كه هاني تا دوباره صداي مامانش رو شنيد زد زير گريه! من كه ديگه نزديك بود از دست اين جوجه ي جيغ جيغو خودم رو بكشم!وقتي هم كه رفت اتاقم ديدن داشت هاني علاوه بر اون 7،8 نوع لگو همه و...
10 خرداد 1390

hani

هاني خانم با دوچرخشون ما رو كشتن!!! و حالا وقتي هاني خود كفا مي شود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اين جا عروسي پسر خالمه توي رستوران هاني خانم جو گير شده بود و مي خواست خودش غذا بخوره و نمي ذاشت بقيه كمكش كنن! ...
7 خرداد 1390

مادرم روزت مبارك

مادر، واژه اي كه كسي معني آن را نمي داند، به راستي مادر يعني چه؟ يعني نه ماه حمل كودك و بعد تربيت او؟يعني محبت و عشق ورزيدن به كودك؟يعني از جان خود گذشتن براي جان كودك؟ به راستي مادر يعني چه؟چه كسي مي تواند واژه مادر را معنا كند؟ يك مادر، فقط يك مادر مي تواند واژه مادر را معنا كند.او خود مادر بودن را مي فهمد.او خود از وجودش كودكي را به وجود آورده و خوب مي داند مادر بودن يعني چه؟ اما من و تو چگونه قدر كسي را كه اصلا نمي دانيم چه كرده است بدانيم؟چگونه سپاس گذارش باشيم؟ سؤالي است مبهم در ذهن من...... هر سال با هديه اي ناچيز مي حواهيم از زحماتش قدرداني كنيم و روزش را تبريك بگوييم اما غافل از اينكه تقدير واقعي چنين نيست او هرروز برا...
5 خرداد 1390

هاني و رضا

شنبه مامانم بعد از يه هفته اومد خونه و بالاخره دل از نوش كند ولي از اونجايي كه رضا نمي تونست دل از ماماني بكنه عصر با مامانش اومدن خونمون تا چند روزي مهمونمون باشن.هاني و مامانش هم اومدن و هاني من واسه اولين بار پسر خالش رو ديد ولي با اون مثله يه اسباب بازي،بازي مي كرد و هي مي خواست بگيره تو بغلش! هر چي ما دعواش مي كرديم انگار نه انگار!به گوشش نمي رفت و كار خودش رو مي كرد البته نگذريم كه كاملا مي فهميد كه هوو سرش اومده و از فردا محبت ها بهش كم رنگتر ميشه واسه همين بهش يكم حسادت مي كرد.خوب بچس ديگه،طاقت كم شدن محبت نداره.حالا چندتا عكس از ديروز رضا و هاني ميذارم تا شما هم واسه اولين بار رضا رو ببينين! و حالا رضا لختش قشنگه!!! ...
2 خرداد 1390

يه هفته گذشت

امروز ميشه يه هفته يه هفته پيش (5 شنبه)قرار بود صبح فرزانه رو ببرن بيمارستان تا بالاخره آقا رضا بعد از نه ماه افتخار بدن به دنيا بيان! من از صبح تو مدرسه اينقدر ذوق و شوق داشتم كه بعد از مدرسه برم بيمارستان و رضا رو ببينم كه نگو ولي وقتي رسيدم خونه فهميدم حالاحالاها قرار نيست اين افتخار نصيبمون بشه! ساعت از 10 شب گذشته بود مي خواستم درس بخونم كه مامانم زنگ زد كه رضا به دنيا اومده و ما هم با سرعت رفتيم بيمارستان. الآن يه هفته است كه مامانم خونه فرزانه است و من خونه داري مي كنم.امروز امتحان ترم بينش داشتم.سر جلسه نمي دونم چي شد هرچي خونده بودم از ذهنم پريد!و من موندم برگه ي سفيد! من حاضرم صد بار امتحان فيزيك و رياضي بدم ها ولي امتحان...
29 ارديبهشت 1390